گزیده ای از خاطرات حجت الاسلام و المسلمین غلامرضا حسنی از مبارزاتش

حجت الاسلام و المسلمین غلامرضا حسنی معروف به ملا حسنی در بین ائمه جمعه شهرستان های مختلف ایران چهره ای شناخته شده و مبارزی بوده است به طوری که زندگی نامه، فعالیتها و مبارزات وی، بخشی از تاریخ انقلاب اسلامی در آذربایجان را تشکیل می دهد. از این جهت خاطرات و مبارزات ملاحسنی در نوع خود می تواند در ایران بی نظیر یا حداقل کم نظیر باشد.
فعالیت ها و مبارزات وی از دوران بلوغ آغاز شد، در زمان اشغال آذربایجان توسط ایادی حزب دموکرات و توده، به جنگ با آنان برخاست. در ایام رژیم ستم شاهی پهلوی با مزدوران شاه و ساواک درگیر شد و با زندان، شکنجه، اهانت، تحقیر، توبیخ و تمسخر، قدمی به عقب ننشست و محکم و استوار با امام خمینی(ره) و آرمانهای او همگام و همنوا شد.
حسنی در خطه آذربایجان شخصیت منحصر به فردی است، او از اوایل دهه 40 نماز جمعه را در زادگاه خود (روستای بزرگ آباد) اقامه کرد و در پوشش این مراسم عبادی، مبارزات سیاسی - انقلابی خود را سازماندهی و عمق بیشتری بخشید.
بخشی از خاطرات ایشان درادامه می آید........
بعد از زیارت حضرت امام خمینی، وقتی از تهران به ارومیه بازگشتیم، انبوه مردم به استقبال این کاروان زیارتی آمده بودند. ما را به مسجد اعظم ارومیه آوردند. هر لحظه بر تعداد جمعیت اضافه می شد و انبوه جمعیت مانند دریا موج میزد. به مناسبت ورود تاریخی امام خمینی (ره) در این مجلس سخنرانی کردم، سوره کوثر را خواندم و معنا نمودم. مرحوم علامه طباطبایی در تفسیر المیزان، برای کوثر 17- 18 معنا و مصداق مرقوم فرموده است.
به طور فهرست وار همه را ذکر کردم. بعد یکی از مصادیق مهم کوثر را فرزندان پاک فاطمه زهرا(س) بیان می کند. گفتم ای مردم! امروز مصداق بارز کوثر در وجود مبارک حضرت امام خمینی متجلی شده است. برای اینکه او، هم اولاد فاطمه(س) است و هم اسلام به دست با کفایت ایشان دوباره در عالم زنده و مطرح شده است که واقعا هم اینگونه بود. وقتی حرفم به اینجا رسید، مجلس یک پارچه شور و غوغا شد. بسیاری از شدت خوشحالی اشک می ریختند. در واقع، درباره شخصیت حضرت امام خمینی هرچه بگوییم کم گفته ایم و من در این مورد هرگز نمی توانستم خودم و بیشتر دوستانم را قانع کنم. اما از سوی دیگر، حقیر در ارومیه معذوریت بزرگی داشتم و گرفتار چند نفر از آقایانی بودم که اینها شدیدا به آقای شریعتمداری گرایش داشتند و توقع شان این بود که من در کنار امام خمینی از ایشان هم تجلیل کنم و من این را قبول نداشتم، هر چند که ایشان هم برای ما محترم بودند، اما در حد و حدود خودشان.
در چنین مواقعی، جانب احتیاط را مراعات می کردم و بیشتر طول نمی دادم تا مبادا خدای ناکرده، زمینه حسادت و بغض در برخی ایجاد شود و سبب اختلاف و تفرقه در میان علمای منطقه شود.
در ادامه سخنرانی، خطاب به مردم گفتم: ای مردم! وقتی خداوند به پیامبر (ص) کوثر عطا فرمود، به آن حضرت دستور داد که "فَصَلّ لرَبک و انحر" در مقابل این نعمت بزرگ، نماز بخواند و قربانی کند. بعد گفتم ای مردم! امروز هم که خداوند این رهبر بزرگ و شجاع را به عنوان کوثر به شما ارزانی داشته است، شما هم باید به شکرانه این نعمت بزرگ خدا را عبادت کنید و در راه او قربانی نمایید. ناگهان در میان جمعیت جوانی بلند شد از جیبش چاقویی درآورد و از شدت شور و احساسات خواست خودش را مثلا قربانی کند. مردم ریختند و چاقو را از دست او گرفتند. تعارف هم نبود، او واقعا می خواست خودش را برای امام قربانی کند. یعنی عشق و شور به این حد رسیده بود. برای اینکه افراط و تفریط و سواستفاده نشود، توضیح دادم و از آنها خواستم به شکرانه این نعمت گوسفند و گاو قربانی کنند و گوشت آن را در میان فقرا و مستضعفین تقسیم کنند.
فرماندار وقت سلاحهای پادگان مهاباد را در اختیار ضد انقلاب قرار داد
چند روزی بود که از مهاباد بازگشته بودم، که به ما خبر دادند می خواهند اسلحه و مهمات پادگان مهاباد را در اختیار آقای عزالدین حسینی و قاسملو قرار بدهند. هنوز اوایل تشکیل دولت موقت بود و این دو نفر در منطقه فعالیت داشتند. آنها به بهانه اینکه ارتش و دولت از تامین امنیت در منطقه ناتوان است، می گفتند ما می خواهیم خودمان مسلح شویم و امنیت منطقه را خودمان برعهده بگیریم. پادگان مهاباد در منطقه آذربایجان جزو مهمترین پادگانها به شمار می آمد. سلاح و مهمات 3 لشکر و پادگانهای تابعه را تامین می کرد. در آن وقت، حدود 36 هزار اسلحه ژ - 3 با مهماتش در آنجا انبار شده بود و انواع و اقسام توپ، تانک و خودرو هم وجود داشت. من دیدم این کار از یک توطئه بزرگ حکایت دارد و اگر صورت پذیرد به اغتشاش و ناآرامی در منطقه منتهی خواهد شد، چون اگر این سلاحها به دست مردم کرد می افتاد که ما با آنها مشکلی نداشتیم خیلی هم از آن استقبال می کردیم، ولی در واقع با این کار، ما حزب دمکرات و کومله را با دست خود، بر ضد خودمان مسلح می کردیم.دست به کار شدم و با مسئولان سیاسی نظامی استان تماس گرفتم که در این خصوص چاره ای بیندیشیم که ناگهان مطلع شدم حمیدرضا جلایی پور، فرماندار وقت مهاباد، آقای داریوش فروهر را به منطقه دعوت کرده و با تبانی و هماهنگی یکدیگر، سلاحهای پادگان مهاباد را در اختیار اینان قرار داده است. این معنایش آن بود که ما در روزهای آینده، منتظر حوادث ناگوار در منطقه باشیم، چنانکه این گونه هم شد.گر نقده از دست می رفت ارتباط سردشت، پیرانشهر، جلدیان و پسوه هم قطع می شد.فروردین ماه 1358 بود، یکی از اهالی روستای چیانی از توابع شهر نقده، به نام عزیز آقا، فرزند میرزا آقا، که از دوستان قدیمی من بود و حدود بیست سال بود که او را ندیده بودم، مرا در ارومیه پیدا کرد و گفت حرف خصوصی با تو دارم. با هم نشستیم. او از توطئه ای در آینده ای نزدیک توسط حزب دمکرات کردستان، پرده برداشت و گفت ایادی این حزب به طور مرتب در مناطق مختلف و حومه شهر نقده میتینگ برگزار می کنند و قصد دارند شهر نقده را به تصرف درآورند.
حرفهایش را مطابق با واقع یافتم و گفتم اگر این شهر تصرف شود، راه ارتباطی سردشت، پیرانشهر، جلدیان و پسوه با ارومیه قطع خواهد شد و پادگانهای لب مرزی بدون زحمت و دردسر در اختیار آنان قرار خواهد گرفت و دیگر مردم آذربایجان غربی و کردستان برای همیشه در حسرت آرامش و امنیت خواهند ماند.با سرهنگ ظهیرنژاد فرمانده لشکر 64 ارومیه صحبت کردم و گفتم موضوع نقده به مرحله حساسی رسیده است و باید فکر اساسی کرد و او گفت من در این مورد نمی توانم تصمیم بگیرم و باید با تیمسار قرنی، فرمانده نیروی زمینی وقت، صحبت کنم. در همان جلسه تلفنی با شهید قرنی تماس گرفت، وضعیت منطقه و پیشنهاد مرا به ایشان منتقل کرد، بعد چون ایشان از من شناختی نداشت، ظهیرنژاد با تعریف و توصیف مرا به آقای قرنی معرفی نمود. او در اول نمی خواست پیشنهاد مرا قبول کند و به ذهنش بعید می آمد چطور یک آخوند از عهده چنین مأموریتی می تواند برآید؟ گوشی تلفن را به من سپرد و خودم با شهید قرنی وارد گفتگو شدم. غائله سنار مامدی و تفنگداران قاسملو و پادگانهای مرزی را برایش توضیح دادم و گفتم اگر در این مقطع کوتاهی کنیم و دیر بجنبیم، همه آنها به دست دشمن تلافی خواهد شد و دیگر آذربایجانی و کردستانی نخواهد ماند. بعد گفتم اگر امکانات لازم در اختیار من بگذارید متعهد می شوم در مقابل همه اینها بایستم. ایستادیم و پیروز شدیم.در این ایام اگرچه غائله نقده با موفقیت تمام به پایان رسیده بود، اما بدان معنا نبود که ما در منطقه مشکلی نداشته باشیم، بلکه هنوز پسمانده های حزب دمکرات و کومله در مناطق مختلف، به آشوب و بلوا دست می زدند. هر از چندگاهی، به پادگانهای لب مرزی هجوم می آوردند و در تلاش بودند حالا که نقده از دستشان گرفته شده، حداقل یکی دو مورد از این مراکز نظامی را در اختیار داشته باشند و از امکانات آن به نفع خود بهره ببرند. یکی از این مراکز مهم نظامی که بیش از سایر مناطق به آن چشم طمع دوخته بودند، پادگان پیرانشهر بود. این پادگان چون نزدیکترین مرکز نظامی به مرز عراق بود، برای آنها اهمیت ویژه ای داشت. پادگانهایی مانند: پسوه، سردشت و جلدیان حدود 50- 60 کیلومتر با مرز عراق فاصله داشتند و در عمق خاک ایران قرار گرفته بودند، اما پادگان پیرانشهر حدود 15 کیلومتر با مرز فاصله داشت و از این جهت برای ایادی حزب دمکرات جای مناسبی به شمار می آمد.
در تاریخ 31 شهریور ماه 1359، که تجاوز نظامی رژیم صدام به مرزهای جنوب و غرب کشور آغاز شد، ایادی حزب دمکرات به حمایت نظامی این رژیم درآمدند و درصدد توطئه دیگر شدند و خواستند پادگان پیرانشهر را به تصرف خود درآورند.با هماهنگی فرمانده وقت لشکر 64، مرحوم تیمسار ظهیرنژاد، و به همراهی گروهی از مسلحین خودم، عازم پادگان پیرانشهر شدم. معلوم شد ارتش عراق هم با دمکراتها، هماهنگی کامل دارد و گاهی در جهت حمایت از آنها با توپ های دوربرد از خاک عراق، محل پادگان را می کوبد.وقتی وارد پادگان شدم، هنوز چند روز به تهاجم دمکراتها مانده بود. از این فرصت استفاده کردم و برای آنها صحبت نمودم و در اهمیت دفاع از میهن و جهاد در راه خدا گفتم. خاطراتی از جنگهای قبلی در نقده و ارومیه برایشان تعریف کردم، تا اینکه مقدار زیادی یاس، ناامیدی و ترس از وجودشان برطرف شد و کاملا آمادهی دفاع و جانبازی در برابر تهاجمات دشمن شدند.
حدود یک هفته، هر شب ساعت 12، هجوم دمکراتها آغاز می شد. ما هم در مقابل تا صبح می ایستادیم و مقابله می کردیم. وقتی هوا روشن می شد صدامی ها شلیک توپها را تعطیل می کردند و دمکراتها نیز فرار کرده و در نزدیک مرز عراق به دخمه های خود فرو می رفتند تا برای شب آینده، آماده بشوند. تا اینکه شب هفتم یا هشتم بود که حملات اینها، هم زودتر از وقت موعد، یعنی ساعت 9 شب آغاز شد و از نظر شعاع هم در سطح گسترده تری بود. البته روز قبل هلیکوپترها که در منطقه آنها تفحص می کردند به ما گفته بودند دشمن حرکتهای مشکوک و غیرعادی دارد و ما کم و بیش حضور ذهن و آمادگی برای این کار داشتیم. حتی صدامیها نیز در آن شب به اندازهی ده برابر شبهای گذشته، آتش بر سر ما ریختند. ما هم در دفاع و سرکوب سنگ تمام گذاشتیم. دو فروند تانک به خارج از پادگان آوردم. خودم بر روی یکی از آن دو مستقر شدم و در پشت مسلسل نشستم. خدمه های تانک نیز هر کدام سر جای خود قرار گرفتند به جایی رسیدیم که صدای هله هله دمکراتها به گوش می رسید. آنها در تقویت و تهییج نیروهای خود شعارهای تندی می دادند. ما هم با شعار الله اکبر به سراغشان رفتیم، در بعضی جاها جنگ به صورت تن به تن درآمده بود. حدود 6 ماه، پاییز و زمستان سال 1359 در جبههی پیرانشهر حضور داشتم. یک ماه اوایل را به طور مداوم و مستمر بودم، باقیمانده را در طول هفته چند روز میماندم و آخر هفته برای اقامه نماز جمعه به ارومیه باز می گشتم و در خطبه ها مردم را از جریان و اوضاع جبهه پیرانشهر مطلع می کردم و موارد نیاز آن جا را بیان می کردم.در این اواخر که فصل زمستان 1359 بود سرمای این مناطق غیرقابل تحمل بود، نیروها بیشتر از یک ماه نمی توانستند در منطقه بمانند وقتی زمستان به سر آمد، در اثر فداکاری رزمندگان، جبهه پیرانشهر سروسامان یافته و دشمن کاملا زمینگیر شده بود. حتی در این جبهه مقدار زیادی از خاک عراق در دست ما قرار داشت. بهار 1360 از راه رسید و من این بار عازم جبهه سردشت شدم.